سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایران اسلامی

دوباره امسال نائب امام زمان میره ولایت عشق

دوباره دلم گرفت

خوشبحال اهالی ولایت عشق

خیلی دلم گرفت

خوش  بحالشون

اونجا حال و هوا دیدار خیلی فرق داره با جا های دیگه

یاد یه خاطره افتادم از دیدار های اونجا:

یادم هست یه سال عید رفته بودیم دیدار

از اونجایی که یه کم دیر رسیده بودیم راه رو بسته بودن و می گفتند : بخدا داخل جانیست . جای سوزن افتادن نیست . کجا می خواید برید ؟

عده خیلی زیادی بودیم که هنوز توی صف دوم گیر افتاده بودیم و نمیتونستیم بریم داخل. تازه صف اول رو که نگو اون چندین برابر صف ما شلوغ بود

 

من رو می گی هر جور بود خودم رو رسونده بودم اونجا و حالا می دیدم دیگه نمی شه شروع کردم به التماس کم نبودیم همه گریه می کردند و التماس می کردند . هر کی از دیگری بد تر

بچه های سپاه هم با ناراحتی قسم می خوردند جانداره ، در ها هم بسته شده از داخل از این جا رد بشی

تا این جاش مثل هر جای دیگه بود که میان استقبال اقا ولی یهو یه اتفاق دیگه ای افتاد

داشتم نا امید می شدم که دیدم یهو چند نفر از صف اول رد شدن اومدن پیش ما

اونا اونقدر رو مخ بچه های سپار رفته بودند که تونسته بودند تا این جا بیان

ما با دیدن اونا جون تازه ای گرفتیم و دوباره شروع کردیم به التماس کردن

چند تا از بچه هایی که تازه اومده بود رفتند جلوی جلو

طرف حسابی زبل بودند

منم  نامردی نکردم رفتم پشت سرشون

رسیدیم به سپاهی هایی که جلوی ما رو گرفته بودند

به ما گفتن : جا نداره

گفتیم : خودمون رو جا می کنیم

گفتند: در رو بستند

گفتیم : می ریم پشت در می شینیم

گفتند : پشت در جا نیست

گفتیم : سر کسایی که پشت در  هستند می شینیم

یکی از اون هایی که اومده بود با صدای بلند داد زد : بابا من عاشقم از من لاتاعلات می پرسی ، من دیونم ، چی می گی من می خوام بم خدایا یکی به داد من برسه

طرف اصلا نگه نمی کرد کی اطرافش هست واقعا دیوانه شده بود واقعا عاشق بود

من دیگه واقعا گریه می کردم همه مون گفتیم :نمی فهمیم

سپاهی سریع نیرو در خواست کرد و ظرف 3 شماره جلوی ما  نفر 10 نفر 30 تا نیرو بود

دیگه اون جون فقط حرف می زد

سپاهی ها مونده بودن چی بگن

پسره اومد جلوی همه ما

گفت : فوقش با تیر می زنید درسته؟

اونا مونده بودن چی بگن

پسره یه هو توی اون همه فشار (ما داشتیم حول می دادیم و سپاهی ها هم ما رو حول می دادند ) گفت من که رفتم

....

ما بعد کلی فشار و التماس اومدیم پشت در

دیدیم راست می گفتند : در ها رو بسته بودند

اما جالب بود دیدم اون پسر عاشق این جا نشسته بود و گریه می کرد

.....

اتفاق ها ی زیادی دیگه ای هم افتاد که اصلا حال ندارم توضیح بدم

فقط همین رو بگم نشستم شروع کردم به گریه کردن

اخه منی که ادعای فرزند اقا بودن رو داشتم اونقدر که اونا عاشق بودند عاشق نبودم

اونا از عاشقی دیوانه شده بودند ولی من نه

اره داشتم به حال خودم گریه می کردم

 

 

مثل الان

 


ارسال شده در توسط بچه ریشو